حکایت جوان گاونما و ابوعلی سینا
در همان روزهای نخست ورود بوعلی به کاخ، معالجه فرزند پادشاه آغاز میشود. پسرک به علت ابتلا به بیماری مالیخولیا، تصور میکرد که گاو شده است. او در تمام طول روز داد میزد که مرا بکشید و از گوشت من غذاهای لذیذ و خوشمزه تهیه کنید.
بوعلی سینا نیز لباس قصابان را به تن کرد و با صدایی بلند رو به خادمان گفت:«به آن پسر بشارت دهید که قصاب میآید تا تو را بکشد.»
به آن جوان این را گفتند و سپس بوعلی به سراغ بیمار آمد. چاقویی در دست گرفت و گفت:«این گاو کجاست تا او را بکشم؟»
پسرک بیمار، مانند گاو صدای ماااااااااااماااااااااااا از خود درآورد که یعنی من اینجا هستم.
ابن سینا نیز گفت، به میان کاخ ببریدش و دست و پای او را ببندید و به زمین بزنیدش. جوان چون این حرفها را شنید، به میان کاخ رفت و بر پهلوی راست بر روی زمین خوابید و سپس پاهای او را سخت بستند.
بعد از چندی، بوعلی به بالای سر او آمد و مانند عادت دیگر قصابان در زمان ذبح کردن حیوان، چاقوها را بر یکدیگر مالید، نشست و دست بر پهلوی او گذاشت و گفت:«این گاو چقدر لاغر است. ارزش کشتن ندارد. به او علف و آذوقه دهید تا فربه و چاق شود.»
سپس از جا برخاست و بیرون آمد و به نوکران و خدمتکاران گفت که دست و پای پسر را باز کنند و خوردنیهایی که به آنها میگوید و برای جوان تجویز میکند را نزد او ببرند و به او بخورانند. به او بگویند:«اینها را بخور تا زودتر چاق و فربه شوی.»
خدمتکاران تمامی دستورات ابن سینا را تمام و کمال اجرا کردند. فرزند پادشاه مینشیند و تمامی داروها را به امید چاق و فربه شدن میخورد تا در نهایت او را بکشند. از این طریق بوعلی سینا توانست داروهای لازم برای معالجه پسر را به او بخوراند و او را در مدت یک ماه مداوا کند.
شاهزاده ای که گاو شد وبوعلی سینا او را مداوا کرد